لیانا خانوم مالیانا خانوم ما، تا این لحظه: 10 سال و 28 روز سن داره

***شور زندگی مامان و بابایی***

پنج ماهگی لیانا جونم

خانوم خانوما ، امروز پنج ماهگیت کامل شد مبارکه عشقمممممم روزاها داره به سرعت میگذره و تو داری روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشی. تو این یه ماهی که گذشت تو کارهای جدیدی یاد گرفتی خونه مادر جون معصومه که بودیم شروغ به غلط زدن کردی... وسایلی رو که میاریم جلوت میخوایی بگیری و مستقیم بکنی تو دهنت دستاتو که میگیریم پا میشی خودت.. یک دوبار هم خودت یکم شیشه شیرتو نگه داشتی غذای کمکی هم که میخوری خداروشکر گاهی وقتا جیغ میزنی  وقتایی که تنهایی ، اینقدر تکون میخوری که یهو میبینیم سر از زیر میز در آوردی وقتی مامانی برات شعر میخونم میخندی و به شعر گوش میدی. دستات همش ...
15 شهريور 1393

شروع غذای کمکی

عروسک من بیست و نهم مرداد ماه من و خاله خاطره بردیمت پیش دکتر بهزاد و متاسفانه در طول یه هفته صد گرم به وزنت اضافه شد . دکتر بهزاد گفت حالا که این دختر شیطون کم غذا میخوره باید غذای کمکی رو شروع کنیم.... همون شب برات سرلاک خریدم و به اندازه یه قاشق چایخوری بهت سرلاک دادم بخوری.. خدا رو شکر خیلی خیلی دوس داشتی و با حرص و ولع میخوردی عزیزم... نوش جونت باشه وروجک مامان   اینم عکسایی اولین دفعه غذا خوردنت ناز گلکم که دقیقا چهار ماه و چهارده روزت بود ...
15 شهريور 1393

سفر مامانی و لیانا به شمال (2)

دختر قشنگم تو سه هفته ای که شمال بودیم ، من شما رو چند بار پیش دکتر بهزاد بردم و یکبار هم پیش متخصص پوست بردم... آخه یکم شیطنت میکردی و خوب شیر نمیخوردی....فقط تو خواب خوب شیر میخوردی... اول دکتر بهزاد برات قطره ویتانه تجویز کرد و برا پوستت یه پماد.... بعد یه هفته که شما وزن کمی اضافه کرده بودی دکتر گفت که باید غذای کمکی رو شروع کنی.... طبق نظر دکتر قرار شد هفته اول سرلاک بخوری ، هفته دوم فرنی و هفته سوم حریره بادام یه شربت اشتها آور قوی هم تجویز کرد که تا دو هفته باید نوش جان کنی عزیزم. خدا رو شکر با این تجویزهایی که دکتر کرد یکم وضعیت غذا خوردنت بهبود پیدا کرد... دکتر پاکنژاد هم دوتا پماد ساختگی برا پوست...
11 شهريور 1393

سفر مامانی و لیانا به شمال (1)

دختر قشنگ و نازنازی من رو هفدهم و تیر ماه ، یه روز بعد از اینکه واکسن چهار ماهگیتو زدیم، من و تو راهی شمال شدیم. بابا پیام نتونست بیاد چون مرخصی نداشت. بابایی ما رو رسوند فرودگاه اهواز ... تو فرودگاه جمعیت زیادی بودن.تو با دیدن این همه جمعیت تعجب کردی و شروع کردی به نق زدن. بعد اینکه بارهامونو تحویل داددیم منتظر شدیم تا اعلام کنن که وارد سالن بازرسی بشیم. که حدودا نیم ساعت بعد اعلام کردن و من و تو از بابایی خداحافظی کردیم و بابا پیام تو رو داد بغلم و ما از بابایی جدا شدیم. اما مامانی همین که وارد سالن بازرسی شدیم تو شروع کردی به گریه کردن. منم هرچی باهات بازی میکردم آروم نمیشدی..... پرواز هم حدودا نی...
9 شهريور 1393
1